خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

آخرین کلام

شهید عیسی خدری
بسیجی شهید عیسی خدری هر مجلسی را مناسب می دید می گفت: « چه خوب است که الان یک روضه، آن هم روضه ی حضرت زینب (سلام الله علیها) یا حضرت زهرا(سلام الله علیها) را بخوانم.»
و شروع به خواندن و بازگو کردن زبان حال زندگی و مصیبت های آنان و چگونگی تحمل مصائب توسط حضرت زینب (سلام الله علیها) می کرد و می گفت: « اگر برای ما هم چنین اتفاقی بیفتد، باید زینب وار مقاومت کنیم و پیام رسان خون شهدا باشیم.»
آخرین کلام عیسی در بی سیم با فرمانده ی لشکر ثارالله این بود: « ما همه شاگردان مکتب مولایمان علی (علیه السلام) هستیم و باید علی وار بجنگیم. پس از ادای این کلام بود که به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.»(1)

دیدار

شهید عبدالله فلاحی
هر وقت عبدالله می خواست به جبهه برود، بسیار خوشحال بود به پرنده ای در قفس می مانست که می خواهد از شوق پر بکشد و پرواز بکند. برعکس وقتی به مرخصی می آمد می گفت: « فکر می کنم وقتی برای مرخصی به شهر می آیم، پرنده ای هستم که در قفس تنگ گرفتار شده ام.»
خاطره ی اعزام او در تاریخ 9/ 5/ 63 در دفتر خاطراتش چنین ثبت شده است: « از مقر صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شیراز عازم اهواز شدیم، خدایا چه شوقی داشتیم. انگار که می خواستم به دیدار آقایم ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) و پدر پیرم خمینی بروم. در پوست خود نمی گنجیدم. نمی توانم احساسم را بیان کنم...»
یک روز که بر او وارد شدم، دیدم که سر سجاده نشسته است و آلبوم عکس دوستان شهیدش را جلو خود گذاشته و به تک تک عکس ها نگاه می کند و گریه می کند از او پرسیدم:
«چرا اینقدر ناراحت هستی؟» گفت: « هر وقت از جبهه برای مرخصی به شهر می آیم تعدادی از دوستانم به شهادت می رسند.(2)

با لبان تشنه

شهید جواد اسفندی
سال 1360 در عملیات مسلم ابن عقیل (علیه السلام) به عنوان راننده ی آمبولانس در تیپ عاشورا سازماندهی شدم. یک روز پس از عملیات که به خط رفتم، دیدم همه ی بچه ها منتظر آمبولانس هستند. سراسیمه به سراغم آمده و خواستند یک برادر سپاهی را که از ناحیه شکم مجروح شده بود، به بیمارستان برسانم. پس از انتقال آن برادر مجروح به آمبولانس، به سرعت به طرف بهداری حرکت کردم اما در بین راه، نگران حال او بودم. از او تنها صدای یا مهدی یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می آمد و هیچ ناله ای نمی کرد. چند کیلومتر که رفتم احساس کردم مرا صدا می زند. دقت کردم دیدم می گوید: «برادر، نگهدار!»
نگه داشتم. گفتم: « چه می خواهی؟».
با صدایی لرزان و چهره ای بشاش و چشمانی جذاب به من خیره شد و گفت: « مقداری به من آب بده، جگرم می سوزد!»
گفتم: « با این خونریزی شدید آب برایت مضر است.»
گفت: « می دانم، اما کار من از اینها گذشته!»
تصمیم گرفتم خواسته اش را اجابت کنم. لیوان آب را به او دادم، دیدم نخورد. مکثی کرد و آب را برگرداند. پرسیدم: « چرا نخوردی؟ مگر نگفتی جگرت از تشنگی می سوزد؟»
گفت : « می دانم که شهید می شوم، پس بگذار مانند سرورم امام حسین (علیه السلام) با لب تشنه به ملاقات خدا بروم.»
مدتی بعد که به نزدیکی هلیکوپتر حمل مجروح رسیدم، دیدم از او صدایی نمی آید.
خیال کردم بیهوش شده است اما برادران پزشک گفتند به شهادت رسیده است.(3)

تن بی سر

شهید حاج شیرعلی سلطانی
شهید بزرگوار حاج شیرعلی سلطانی، ذاکر و شاعر و عارف و مداح پاک باخته ای بود که در عشق به سرور شهیدان می گداخت. و شهادتی حسین گونه را در مناجات صبحگاهی خویش، از خدا طلب می کرد. سرانجام در عملیات فتح المبین با جسد بی سر بر خاک افتاد. سری که در آن جز عشق و شور حسینی (علیه السلام) نبود.
او وصیت کرده بود که جسد بی سرش را در کتابخانه ی مسجد کوشک شیراز در قبری که خود حفر کرده بود به خاک بسپارند تا جسدش زیر گام های طالبان علم قرار گیرد. جالب اینکه قبری که خود حفر کرده بود، به اندازه تن بی سر او بود! این شجاع متواضع سرانجام در شامگاه 28/ 2/ 61 بالبی تشنه به سوی کربلا پر کشید.(4)

حداقل هدیه

شهید مهدی نجفی
هنگامی که به فکر می افتم که قطعه قطعه ی این خطّه و خاک، با خون پاکان و اولیاء الله شسته شده است؛ با خون کسانی که اکنون در جوار سید مظلومان و سیدالشهداء، امام حسین (علیه السلام) قرار دارند، آرزوی دیدار امام حسین (علیه السلام) آن چنان در من شعله ور می شود که از خدا می خواهم شهادت را روزی من کند و مرا با امام حسین (علیه السلام) محشور کند...
من که تا به حال در راه خدا کاری نکرده ام، بگذار خون من بریزد و این حداقل هدیه ای است که می توانم به خدا، اسلام، انقلاب، امام و امت هدیه کنم.(دست نوشته شهید).(5)

آنگونه که می خواست شهید شد!

شهید محمد علی صبور
در ابتدای جنگ، یک دانشجوی رشته ی پزشکی، خودش را از آمریکا به جبهه های جنگ رسانده بود. و در جبهه ی «کرخه» پا را از خط مقدم عقب تر نمی گذاشت. هر چه به او اصرار می کردیم به خط دوم که برای او سنگری ساخته شده بود برود تا بتواند بچه هایی را که مجروح می شوند مداوا کند، نمی پذیرفت.
در نهایت با اصرار زیاد، پذیرفت در خط دوم مستقر شود. یک روز که با همدیگر صحبت می کردیم گفت: « دوست دارم در نماز صبح در حال سجده به گونه ای شهید بشوم که چیزی از جسم من باقی نماند، چون در مقابل امام حسین(علیه السلام) که برادرش ابوالفضل (علیه السلام) آن گونه به شهادت رسید، خجالت می کشم.»
چند روز بعد صبحگاهان در حال نماز و در هنگام سجده خمپاره ای به او اصابت کرد و او را تکه تکه کرد. این خمپاره سفیری بود که او را به بهشت اعلی کشانید.(6)

من می خواستم بیایم

شهید مهدی یزدانی
یک روز که تعدادی مجروح را از خط به بیمارستان پادگان سرپل ذهاب آورده بودند و همه به آنها رسیدگی می کردند، ناگاه یک موشک سه متری به نزدیکی بیمارستان اصابت کرد که باعث شهادت تعدادی از مجروحین شد. لحظاتی که برای آنها آخرین لحظه بود، واقعاً تماشایی و حیرت انگیز بود. در بین آنها، برادر پاسداری بود که انگار امام حسین(علیه السلام) در برابرش حاضر شده است. او بی توجه به حضور پرستاران و امدادگران و بدون اینکه احساس درد و ناله ای کند با آن حضرت صحبت می کرد.
به یاد دارم که عاشقانه و متواضعانه، خطاب به آقا می گفت: «آقا من می خواستم بیایم حَرَمَت را ببینم. آقا من می خواستم بیایم حرمت را غبارروبی بکنم...»
او در حین صحبت - که هر لحظه صدایش ضعیف تر می شد - به بهشت پر کشید.(7)

کفن

شهید محمد مهتدی
محمد، تنها فرزند من بود که در سن چهارده سالگی عازم جبهه شد. او عشق عجیبی به امام حسین (علیه السلام) داشت. با وجود کمی سن، در منطقه های مختلف عملیاتی شرکت کرد. دوازده سال بیشتر نداشت که با ما به مشهد مشرف شد و در کمال تعجبِ من و خانواده، برای خود خلعت (کفن) خرید.
او پس از هفت سال حضور در جبهه، در عملیات والفجر ده به بهشت بار یافت.(8)

خون و پیام

شهیدمحمد جواد درولی
بچه ها در سنگر، آماده ی خوردن نهار بودند، اما او نبود. به سراغش رفتم. دیدم دارد وضو می گیرد و ناگهان از انگشت او خون جاری شد. مرا دید، در حالی که به انگشت خود اشاره می کرد گفت: « فلانی! یادت باشد هر انقلاب دو چهره دارد، خون و پیام!».
درست لحظاتی بعد، بر اثر انفجاری، بیست و چهار ترکش به او اصابت کرد و به شهادت رسید. آخرین جملاتی که بر زبان می راند، ذکر شهادتین و نام مقدس ائمّه ی اطهار (علیهم السلام) بود.(9)

تشرّف مخفیانه

شهید حاج محمد ابراهیم همت
شهید همت، قلبی مالامال از عشق به حسین (علیه السلام) داشت. به طوری که دوستانش نقل کرده اند حاجی از کردستان دو بار و از خوزستان، یک بار مخفیانه به کربلای حسینی مشرف شده بود.(10)

تصوّر عاشورا

شهید مصطفی چمران
در جریان محاصره ی پاوه، وقتی بالای یکی از قلّه ها، از سنگرها بازدید می کردیم ناگهان یکی از جوانان ژاندامری هدف گلوله ای قرار گرفت که توسط ضد انقلاب از بالای کوه شلیک شد. او بر زمین افتاده ناله می کرد و مرا به کمک می طلبید. او را به محل مطمئنی رساندیم و در مقابل ضجّه ی او گفتم:
- «تصور کن عاشورا است و تو در کربلا مبارزه می کنی و در راه خدا مجروح شده ای و احساس کن که چنین دردی چقدر لذت بخش است.»
آن جوان مجروح فوراً آرام شد و تا صبح بر بالای سنگر خود علیه دشمنان جنگید.(11)

وصلت

شهید عبدالله میثمی
شهید میثمی می گفت:
- وقتی به فکر ازدواج افتادم به مشهد رفته به حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) متوسل شدم که خانواده ی صالح و متدیّنی را به من بنمایاند تا از آن خانواده همسری اختیار کنم. حضرت را در خواب دیدم که به من فرمود: «برو با فلان خانواده وصلت کن.»
به اصفهان برگشتم و با همان خانواده که حضرت (علیه السلام) فرموده بود وصلت کردم.(12)

شوق زیارت

شهید حاج احمد متوسلیان
سربازان آخرالزمان سید الشهدا (علیه السلام) با قلب های مشتاق و جان هایی به وجد آمده، هوای زیارت حرم مطهر قافله سالار اسیران کربلا، عقیله بنی هاشم و دخت دلاور حیدر کرار، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) را به سر داشتند. هم از این رو، هروله کنان راهی صحن و سرای ملائک پاسبان خواهر امام عاشورائیان شدند. به گفته یکی از رزم آوران:
«...موقعی که نزدیک حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) رسیدیم، وقت اذان مغرب بود. بچه ها سر از پا نمی شناخته می خواستند هر چه زودتر وارد حرم شوند و سریع، عقده های دلشان را در کنار ضریح خانم زینب (سلام الله علیها) باز کنند. حاج احمد سریع آمد جلوی بچه ها را گرفت و با آن قد رشید و سیمای پر مهابت خود، همان طور که داشت راه منتهی به وضوخانه حرم مطهر را نشان می داد، با یک لحن گرم و پر از ملاطفت گفت: « برادرها! زیارت مستحب است و نماز واجب!....پس عجلوا بالصلوه قبل الفوت!».
پس از اقامه ی نماز و خواندن دعای وحدت در حرم مطهر حضرت زینب(سلام الله علیها) حاج احمد و رزمندگان همدل و همصدا رو به ضریح منور زینب کبری (سلام الله علیها) زیارت نامه خواندند و آن عهد ازلی را که در عالم ذر بر حب حسین(علیه السلام) و یاری سیدالشهداء(علیه السلام) در پهنه ای به وسعت کل یوم عاشورا کل ارض کربلا و کل شهر محرم، با خدای حسین (علیه السلام) بسته بودند، تجدید کردند و سپس بچه ها از حرم خارج شدند.(13)»

ارادت خاص

شهید حاج حسین طاهری
حاج حسین ارادت خاصی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت و خود را غلام خانم می دانست. تا اسم آن حضرت را می شنید، اشک در چشمانش حلقه می زد. هر وقت، برادر مداح، رضا پوراحمد، در مدح حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نوحه می خواند، حاجی از خود بی خود می شد و روحش پرواز می کرد و جانش در ناله و اشک می سوخت. او به حضرت امام قدس سره نیز خیلی علاقه داشت و عشق می ورزید و در عزاداری ها و مجالس دعا، کراراً از بچه ها می خواست که ستاره ی فروزان جماران را بیشتر دعا کنند.(14)

پی نوشت ها :

1. سروهای سرخ، ص 124.
2. سروهای سرخ، ص 148.
3. سروهای سرخ، ص 157.
4. سروهای سرخ، ص 161.
5. سروهای سرخ، ص 160.
6. سروهای سرخ، ص 159.
7. سروهای سرخ، ص 158.
8. سروهای سرخ، ص 158.
9. سروهای سرخ، ص 194.
10. صنوبرهای سرخ، ص 97.
11. صنوبرهای سرخ، صص 31- 30.
12. صنوبرهای سرخ، ص 99.
13. در انتهای افق، ص 283.
14. فرمانده من، صص 34و 35.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.